joodi
Posts : 13 Join date : 2013-11-22
| Subject: داستان کوتاه غم پدرانه Fri Nov 22, 2013 2:27 pm | |
| در زمانهای قدیم پسر قاضی شهری از دنیا رفت، او بسیار ناراحت شد و بسیار بی تابی می کرد.
دو خردمند فرزانه وقتی حال او را چنین دیدند نزد او برای طلب قضاوت آمدند.
یکی از آن ها گفت: گوسفندان این مرد به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.
دیگری گفت: این زراعت در میان کوه و نهر آب واقع شده و برای من راهی جز این نبود که گوسفندانم را از راه زراعت به سوی نهر آب ببرم. قاضی به اولی گفت:آیا تو هنگام زراعت نمی دانستی که در آن جا راه مردم است که گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند؟
او در پاسخ گفت: تو هنگامی که دارای پسر شدی نمی دانستی که سر انجام او می میرد،پس به قضاوت خودت رفتار کن. سپس آن دو برخواستند و رفتند | |
|